کرواتش را داشت جلوی آینه میبست. الناز آمد و گفت: «وایستا! بابک! بزار ببندم.» (الناز یعنی متخصص بستن کروات. به هر مدلی که بخواهی. الناز خارج نرفته. از کروات هم خوشش نمیآید. میگوید کروات علامت صلیب حضرت مسیح علیه السلام است. مسیحیها میبندند به گردنشان تا ارادتشان را به پیامبرشان برسانند. ما که قبول نداریم حضرت مسیح به صلیب کشیده شده. قبول داریم؟!) بابک این چیزها را نمیفهمید. کراوات مد بود. مخصوصا وقت رفتن به عروسی که اگر کروات به گردنت آویزان نمیبود، خوب نبود. سه میشدی پیش رفقا. الناز فیلم آموزش بستن کروات را دیده بود. چندین سال قبل. وقتی دختر بود. بابک خیلی به کراوات معتقد بود. برایش اعتماد به نفس میآورد با یک گونی شانس. بابک.... (حالم از این کراواتیهای پر فیس و افاده به هم میخورد. حالم از اینها که خودشان را تا به خارجیها نمالانند احساس اعتماد به نفس نمیکنند به هم میخورد. حالم دارد از بابک به هم میخورد.)
حال بابک داشت بد میشد. توی مجلس عروسی بود. پسر خالهی الناز نشسته بود رو به رویش. اول بابک سر میزی که خالی بود نشسته بود. و مصطفی پسر خالهی الناز دقیقا نشسته بود دور همان میزی که بابک نشسته بود. بابک از آدمهای ریشو خوشش نمیآمد. سر شام وقی غذا میخورد انگار ریش و پشم صورت مصطفی را داشت میخورد. میرفت توی دهان و لای زبانش. (من از بابک خوشم نمیآید برای همین زیر میزی میدهم به قلم. قرار است برایم کاری کند.)مهرداد هم میآید سر میز بابک و مصطفی. مصطفی سلام و احوال پرسی میکند. دستش را میگذارد روی سینه به نشانهی احترام. بابک که از دیدن مهرداد خیلی ذوق زده شده روی میز خم میشود تا گونهی مهرداد را ماچ کند. کراوات به گردنش آویزان میشود و میرود توی کاسهی ماست. (هورا! ای ول قلم! بزن قدش!) مصطفی سریع از روی میز بغلی جعبهی دستمال کاغذی را برمیدارد و نگه میدارد جلوی بابک. انگار شوک الکتریکی وصل کرده باشند به بابک. چند ثانیه خیره میشود به چشمهای مصطفی. دستمال کاغذی را هم که که میکشد بیرون چشمهایش خیره به چشمهای مصطفی است. فقط چشمهای مصطفی را میبیند. حواسش به ریش و محاسن مصطفی نیست. موهای ریش و مصطفی دیگر نمیرود توی دهان و لای زبانش. (بد شد! قبول داری قلم؟!... وای!... وای!... مصطفی حرفهایمان را شنیده است. دارد میآید اینجا. یقهام را میگیرد. میگوید: کاری به کار بابک نداشته باش! میگویم: اخوی! از شما بعید است. مگر نمیدانید زدن کروات حرام است. کروات لباس مشرکین است. آدم نباید خودش را به شکل مشرک در بیاورد. درست میگویم؟! میگوید: مشرک خودتی!) بابک ته دلش چیزی احساس کرده است. چیزی شبیه توحید. مثل وحدت حق. چشمهای زلال مصطفی عقل بابک را به کار انداخته است. عقل، ریش و محاسن را، ظاهر افراد را، کت و کروات را ملاک خوب و بد افراد قرار نمیدهد. عقل شبیه مشرک نمیشود. بلکه مشرک نمیشود. عقل میفهمد کروات یعنی چه، ماست روی میز برای چیست. عقل میفهمد مصطفی ریش دارد یعنی چه. بابک کراوات دارد یعنی چه. عقل خیال نیست. توهم نیست. عقل توهم نیست که یک نظری بسازد و دورش دیوار بکشد با دو تا در رو به روی هم. و یکی یکی افراد را از داخلش ردشان کند و رنگ نظرش را به آنها بچسباند. عقل بچه نیست. بچهبازی در نمیآورد. (مصطفی توی صورتم میگوید: فرضاً کروات حرام، از کجا معلوم، شاید باطن ِ ظاهر ِ بد او بهتر از باطن ِ ظاهر خوب تو باشد. و از کجا معلوم باطن ِ ظاهر او بهتر از ظاهر ِ باطن ِ تو نباشد؟! کپ کردهام. همین طور رگبار حرف گرفته است طرفم. هیچی نمیگویم. آخرش خسته میشود و میرود. با قلم شروع میکنیم در گوشی حرف زدن.) مصطفی میرود سر میز مینشیند. مهرداد از کار و بار بابک میپرسد. بابک میگوید: «اوضاع تجارت بد نیست.» و همان طور که حرف میزند نیم نگاهی به چشمهای زلال مصطفی میاندازد. بابک عینکش را درآورده است. عینکی که از چند سال قبل به چشم می زد. عینکی ک آن را شریک خدا قرارد داده بود. عینک ِ نظر خودش. عینک اعتقاد خودش. تا حالا هر چه عینکش میگفت، میدید. هر چه عینکش میفرمود، میگفت. عینکش شده بود شریک خدا. بابک تا همین چند دقیقه قبل مشرک بود. قاشقش را پر از خورشت میکند و میآورد بالا. هنوز به نزدیکیهای صورتش نرسیده است. بدن خدمتکار میخورد به آرنج دستش. خورشت میریزد روی کروات. (هورا! ای ول قلم! بزن قدش!) بابک نگاهی میکند به مصطفی. و نیم نگاهی به مهرداد. دستهایش را میبرد بالا و کرواتش را باز میکند. میگوید: «الناز همیشه میگه این کرواتا برا مسیحیاست. راست میگه. به درد ما نمیخوره.» بابک دیگر نه مشرک است نه شبیه مشرک. وقتی شام تمام میشود عینکش را میگذارد را میز بماند. یعنی عینک نظر خودش را، عینک «خود»ش را. بابک خیلی احساس آزادی میکند. وقت ِ خداحافظی دست مصطفی را گرم و سفت فشار میدهد. (پدر قلم آمده است. گوش بچهاش یعنی قلمم را گرفته است و دارد کشان کشان میبردش. زیر چشمی به من نگاه میکند و به بچهاش میگوید: «امان از رفیق ناباب!» و بعد غضب آلود نگاهم میکند و میگوید: «عینکی ِ مشرک!» چی؟!... من؟!... من عینکی نیستم...چه میگوید؟!... من که... ها؟!... وای! خودم را توی شیشههای دودی تالار میبینم. عینک.... عینک ِ نظر خودم... عینک اعتقاد خودم....من عینکی بودهام!)
حدیث: ابن العباس میگوید: از امام صادق علیه السلام از پایینترین چیزی که باعث شرک انسان میشود پرسیدم. ایشان فرمودند: کسی که نظری را ابداع کند و محور دوستی و دشمنیاش را همان نظر قرار دهد.
اصول کافی، کتاب ایمان و کفر، باب شرک. حدیث2